کنار دریا نشسته بودیم و با سکوت با هم میجنگیدیم.
شور زندگی در تو موج میزد
....نگاهم کردی و گفتی:چقدر چشمهای تو سرودنیست
.از تخته سنگ یخی که روش نشسته بودیم؛پایین پریدم
.شتابان اومدی پشت سرم
.دستهایت داغ بودند و من یخ
.با نگاهت التماسم میکردی
...تکه چوبی رو که اب اورده بود برداشتم
...لحظاتی بعد تو اشکهای گرمتو روی شنها و پیغامشون میریختی
:بگذار از زندگی معاف شوم
.