از هر دری سخنی

مسائل اجتماعی

از هر دری سخنی

مسائل اجتماعی

 

کنار دریا نشسته بودیم و با سکوت با هم میجنگیدیم.

شور زندگی در تو موج میزد....

نگاهم کردی و گفتی:چقدر چشمهای تو سرودنیست.

از تخته سنگ یخی که روش نشسته بودیم؛پایین پریدم.

شتابان اومدی پشت سرم.

دستهایت داغ بودند و من یخ.

با نگاهت التماسم میکردی...

تکه چوبی رو که اب اورده بود برداشتم...

لحظاتی بعد تو اشکهای گرمتو روی شنها و پیغامشون میریختی:

بگذار از زندگی معاف شوم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد