حال خوبی ندارم این روزا، نمیفهمم چطوری میشه تو این شهر زندگی کرد ؟ چطوری میشه رفاقت کرد ؟چطوری کار کرد؟ چطوری رفت و آمد کرد،البته که به دلائل زیاد میفهمم که من هم این روزها حساس تر از همیشه خودم هستم ، ولی إنصافا چه خبره؟ گرونی؟ بد بختی؟ بیکاری؟همه اینا تو سال های جنگ هم بود ، حالا شاید کمتر اما حرف من چیز دیگر ی است ؟ من این روزها مرتب دارم جا میخورم از اینهمه، بی ادبی ،،بدجنسی، وحوشت ،حسادت و بخلی که در جامعه هست ، نه تنها کسی نمیخواهد دست از آستین برای کسی دربیاورد، نه تنها سلامت را پاسخ نمیگوید ، بلکه حتی نه در ذهن بلکه با کمال وقاحت جلوی چشم خودت طناب دارت را برایت متر میکنند، من دیگر چه بگویم که بی شک با هر موقعیت و سنی خودتان با این زشتی ها مواجه شده اید و میفهمیید از چه میگویم، روزگاری شیفته و مرید ادمهای واقعی بودم ، ادم هایی که خودشان هستند ، حالا ایده آل هایم انقدر پایین آمده که فقط اگر کسی توی گوشم نزند فکر میکنم قهرمان است ، واین حد از فناعت حالم را از خودم بد میکند، این قناعت به حد اقل ها ی حیوانی که همین ندریدن یکدیگر است ، سعدی گفت که فریاد ما از برون به درون ما باز میگردد، لابد من هم آینه اینهمه کدورت و بدی شده ام و به بوی تعفن این شهر عادت کرده ام