از هر دری سخنی

مسائل اجتماعی

از هر دری سخنی

مسائل اجتماعی

بعد از مدتی

 

من اصولا آدم مادیگرایی نیستم. بنابراین از چیزهایی که دارم به راحتی میگذرم. اگه کسی به یکی از وسایل من ابراز علاقه کنه می تونم به راحتی ازش بگذرم و بدمش به طرف. خب این خاصیت خوبی هست یا نه نمی دونم و چندان هم اهمیتی نداره. از طرفی شنیدن در مورد مشکلات دیگران می تونه به راحتی حالم رو بد کنه. اینو بدون اغراق می گم . انقدر در همذات پنداری با اون فرد قوی هستم که شاید بیشتر از خود طرف حالم خراب می شه.در طی روز صد بار خودم رو جای اون می ذارم بیچارگی رو تجربه می کنم . ناامیدی رو تجربه می کنم و خلاصه یه حالی به خودم می دم ( یه جورایی خود آزاری )  خب این خاصیت خوب نیست اینو میدونم. گاهی برای اینکه حال خودم بهتر بشه تا حد توانم سعی میکنم بهش کمک کنم یا سعی می کنم که کمی از بارش رو کم کنم. تا این جا رو داشته باشین.

موارد این چنینی خیلی پیش اومده همینطور که برای همه شما ها هم پیش اومده که کسی ازتون مستقیم کمک بخواد یا خبرش به گوشتون رسیده باشه که فلانی گرفتاره. بعد از انجام کاری که می تونستم انجام بدم کمی احساس آرامش و متاسفانه احساس از خود متشکری بهم دست داده. اوایل که دوست داشتم طرف حتما بدونه که من این کار رو براش کردم ، به روم نمی آوردم ها ولی ته دلم کلی حال می کردم کلی خدا رو شاکر بودم که بهم توان داده و من هم چقدر آدم خوبیم که می تونم ببخشم. کم کم این بخشش ها که باید زمینه رشد و تکامل روحی من رو فراهم میکرد تبدیل شد به یه ابزار درونی و مخفی خودپسندی و خود متشکری و شاید دیگه تبدیل شد به دست اندازهایی برای رشد معنویم. یه مدت سعی کردم که لذت و شیرینی این تشکرها و حق شناسی ها رو برای خودم ریشه یابی کنم. فکر کردم چرا در حالتی متواضعانه به چشمهای طرف نگاه می کنم و دلم غنج می رود از حق شناسی و تشکر طرف.  بعدها انگار رشد کردم در این زمینه. اصلا دوست نداشتم که طرف بدونه مخصوصا اگه قراره که باهام چشم تو چشم بشه. خودم وقتی طرف رو می دیدم بیشتر احساس خجالت می کردم  

مرحله بعدی این بود که من چرا احساس رضا یت می کنم که مشکل کسی رو حل کردم دنبال ریشه هاش گشتم حالا که به دنبال لذت تشکر نبودم دیگه این رضایته از کجا میومد؟

 ته تهش به یه چیزی رسیدم . فهمیدم من با بخشیدن یا کمک کردن به انسانی انگار که خداوند رو بدهکار خودم می کردم. انگار که به طور نامحسوسی ازکائنات طلبکار بودم. البته این احساس خیلی روشن و قوی نبود اما در ریشه داشت می جنبید. فکر کردن در موردش شهامت احتیاج داشت . شناخت اینکه واقعا  علتش چیست انگار مرا می ترساند که نکند من جزئ آدمهای در مسیر نباشم! ولی موفق شدم با خودم روراست تر باشم . در هر موردی که پیش می آمد و البته زیاد هم نبود دنبال تجزیه و تحلیل حسم بودم وفهمیدم که بله بنده طلبکارم یعنی می دانم که خدا و کائناتش روزی اثر این کار خوب را بهم باز میگرداند حالا به من یا بچه هایم یا عزیزانم فرقی نداشت. یعنی میگفتم خب خدایا ببین من تونستم به کسی که نیاز داشت کمک کنم البته تو لطف کردی و  به من این توانایی رو عطا کردی  که بار کوچیکی رو از دوش بنده ای بردارم! ولی به هر حال ! حالا نوبت توست که جبران!!! کنی.  حالا تو هم این کار رو برای من بکن. راستش وقتی به این درک رسیدم که ریشه مثلا!!! کارهای خیرم چیه اصلا از کل عمل  بدم اومد انگار من با نیت دیگه ای و دارم با منت به خدا و طمع رحمت بیشتر خدا این کارا رو می کنم. از این هم بدم اومد.

درسته اگه کسی بتونه کاری بکنه حتی با این نیت و طمع هم خوبه و بلاخره به کسی کمک کرده ولی به دل من نمی چسبید چون میدونستم که ته تهش یه جور خودخواهیه نه دیگر خواهی.

الان دارم به این مرحله فکر می کنم که  چه خوب بود که تمام بخشش هایمان به خاطر عشق باشد. عشق خالص به انسانی که شاید هرگز ما را نبیند و ما هرگز نشناسیمش اما عشقمان را برایش ارسال کنیم. کاش می شد بخشش ما نه بخاطر تشکر اون فرد نه بخاطر لطف و رحمت بیشتر خدا باشد، فقط بخاطر اینکه عشقمون رو به کل کائنات و مخلوقات خدا ارسال کنیم. بخاطر رضایت یک فرد دیگر یک جزء دیگر ازکل این نظام. کاش می شد که خدا لطف کند و قلبمان را به روی عشق به موجودات دیگر بگشاید.

امروز به این فکر می کنم که من جزئی از یک کل عاشقانه هستم دوست دارم که بتوانم تاثیری در ایجاد حس رضایت و رفاه و امنیت جزئی دیگر باشم . این را بسیار دوست دارم