از هر دری سخنی

مسائل اجتماعی

از هر دری سخنی

مسائل اجتماعی

بگذار برایت بگویم آنکه یک هو از جایش بلند می شود چمدانش را از زیر تخت یا از بالای کمد در می آورد لباسها را نگاه نمی کند و همینطور می اندازد داخل چمدان حواسش نیست تابستان است یا زمستان لباس گرم بردارد یا سرد...آنکه فریاد می زند من دارم می روم آنکه محکم در را می بندد و هی پشت سر خودش نان خورد می کند سکه می اندازد گل پر پر می کند تا رد رفتنش بر جای بماند...قصدش رفتن نیست..می خواهد رفتنش دیده  شود..می خواهد یکی باشد که دست بگذارد روی چمدانش یا رد نان و سکه و گل های پر پر را بگیرند تا برسند به او..تا فقط و فقط یک کلمه بگویند نرو.....باور کن دیگر نمی رود...همان چمدان را تند تند باز می کند لباس ها را آرام می چیند سر جایشان سماور را روشن می کند موهایش را می گذارد پشت گوشش و همانطور که لبخند به لب دارد خیالش راحت است که گفتند نرو....اما بگذار این را هم برایت بگویم....آنکه فریاد نمی زند رفتنش را...آنکه کم کم رام می شود و سکوت می کند و می گوید اشکال ندارد....آنکه دیگر اعتراضی نمی کند....آنکه حواسش هست لباس تابستانی بردارد یا زمستانی....لباس ها را اتو کند و آرام تا کند بگذارد داخل چمدان...زیر لب آوازی زمزمه کند و هروقت تو را ببیند بلد باشد لبخند بزند و تا صدایش کنی با همان لحن کشدار بگوید جاان....آنکه ناگهان خیره شد به دور و با پریدن گنجشکی اشک بیاید به چشمهایش و زیر لب بگوید پرید....از آن بترس....او فرار نمی کند..او دارد آرام آرام بساطش را جمع می کند....او هیچی پشت سرش نمی گذارد جز یک کمد خالی....انگار کن که خواب بوده...او با هر صبر...با هر مکث...مسیر رفتن را در ذهنش هزار بار رفته است...بی بازگشت...او در سکوت می رود....بگذار برایت بگویم جانم...آدمی که در سکوت می رود....دیگر...رفته است

                                                 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد